
زبرا کیک پنبه ای
۲۹ خرداد ۰۱
#شاهدخت_اشکانی
#پارت_هفتم
پدر راضی شد مادر کوتاه آمد اما آخر زهر خودش را ریخت
برنامه داشت چکاد را به همراهم بفرستد وقتی اعتراض کردم مهرداد از آمدن به سفر منع شد
پدر میگفت احتمالا امپراطوری رم در سر فکر جنگ دارد
اگر این چنین باشد باید مهرداد در پایتخت حضور میداشت و پدر همراه با شیرویه به مرز های غربی میرفتند
مادر ناراضی بود اما حاظر به آمدن مهرداد همراه با من به چین هم نبود
به عمارت کوچیک میروم برای خداحافظی با خاتون و مهرداد
مهرداد قول داده بود برای برگشت بیاید تا باهم برگردیم
مطمعن بودم میآید او هیچوقت زیر حرفش نمیزد
شیرین خاتون اشک میریخت و با این حال از شیرینی و کلوچه هایش برایم کنار میگذاشت
+ شیرین جانم گریه نکن دیگه
-تو بری ....مهردادم نباشه من تو عمارت چه کنم جانکم
+دورت بگردم مهرداد که تا همیشه ور دلت ...منم نمیرم که نیام زودی برمیگردم شیرینم
مرا در آغوش میکشد و میبوسد
- باور کن جای دختر نداشتیمی شوکا...سالم بگرد
+مطمعن باش ...رفتنم با خداست اما برگشتم مهرداد هست داداشم مواظبمه خاتون
-قربون دوتاتون برم که پناه منید شما
حالا نوبت به مهرداد میرسد
روی موهایم را میبوسد
-سپردم به تیرداد مراقبت باشه دردانه...اما خودتم مراعات کن ....بازیگوشی نکنی تا خودم بیام
+حواسم هست مهرداد ....توام مراقبت کن
دستش را میکشم کناری
+نپیچی به دست پای مادرم....نمیخوام اتفاقی برات بیفته ....دلنگرونت نباشم اونجا مهرداد ...باشه
-مهرداد کی پیچیده که این بار دومی باشه ....برو به سلامت
راهی عمارت میشوم
وسایلم را پدر از قبل فرستاده بود
به مادر سری میزنم
+زویین
در آغوشش میگیرم
-دلم برات تنگ میشه دخترم
+منم همینطور...مادر
-جانم
+یه قول بده بهم
-چی
به چشمانش خیره میشوم
+قول بده به مهرداد آسیبی نزنی
اخم درهم میکشد
-من چه کار به توله شیرین دارم
+آره اصلا کاری بهش نداشته باش...باشه
-باشه....توام مراقب خودت باش
+هستم دورت بگردم
از پدر و شیرویه هم خداحافظی میکنم
سوار بر طلا در کنار مهرداد میتازم کاروان در دروازه منتظرم بود
مهرداد خواست تا آنجا همراهیم کند من هم پذیرفتم
به کاروان که میرسیم تیرداد را میبینم
به کمک مهرداد از اسب پایین میایم
-وقت رفتن شاهدخت
مهرداد دوباره در آغوشم میگیرد
-بیشتر نگم دردانه....مراقب باش
+هستم مهرداد.....برام نامه بنویس....و زودتر بیا پیشم
-چشم جانکم ....برو به سلامت
اشاره به تیرداد میکند
-مراقب شاهدخت ما باش تیرداد
-هستم شاهزاده
سوار بر طلا در کنار تیرداد حرکت میکنم
از وسط شهر عبور میکنیم
با هیجان دورو اطراف را میپایم
شهر شلوغ بود ....مردم هر کدام مشغول کاری بودند
رنگرز کنف های نخ را درون رنگ میغلتاند
آهنگر شمشیر های فولادی را تیز میکرد
پارچه فروش تاق های عظیم پارچه را جابه جا میکرد
کودکان از این سر به آن سر میتازیدند
-باز اولتونه که بیرون از کاخید شاهدخت؟
تیرداد میپرسد
+نه...چندباری با ارمینه پنهانی بیرون اومدم ....اما اینبار فرق داره
-چه فرقی
+امروز آزادم ....با خواست خودم اومدم ....بدون اینکه برسم از فهمیدن بقیه ....نفس بکش تیرداد ....احساس میکنم با هر دم زندگی میکنم مثل یک آدم عادی
لبخند گرمی تیرداد به جانم مینشیند
-خوشحالم که حالتون خوبه .....وقت نداریم وگرنه دستور توقف میدادیم تا قدری قدم بزنیم در بازار
+متوجهم ....مهرداد قول داد وقتی اومد باهم همه جارو بگردیم ....درثانی با نگهبانانی که پدرم فرستاده فکر هم نکنم فرصت بازار گردی داشته باشم
نگاهی به پشت سرم میاندازم
هاوش....همان نگهبان جوانی که مسئول مراقبت از من و بیشتر شبیه بادیگارد شخصی بود فکر کنم نهایت در دهه دوم زندگیش به سر میبرد ....به طور شخصی زیر نظر شیرویه تعلیم دیده بود
علاوه بر او یک گروه پنج نفره از گارد سلطنتی هم دور تا دور کاروان پراکنده شده بودند
نمیدانم این هجم از احتیاط لازم بود یا نه
تیرداد میگفت سه روز طول میکشد از مرزهای شرقی خارج شویم و باید از هندوستان بگذریم تا به چین برسیم
دوروز از سفر ما گذشته بود
تقریبا تمام این دوروز در راه بودیم و فقط به قدر استراحت و تجدید حیاط اسب و شترها در کاروان سرای بین راهی میایستادیم
تیرداد اواسط مسیر از ما جدا شد میگفت به فارس میرود تا به آرامگاه پدر و مادرش سری بزند برای خداحافظی
و قبل خروج از ایران زمین در خراسان به ما ملحق میشد
صبح در کنار روستای کوچکی توقف کردیم تا کمی استراحت کنیم
کنجکاویم باعث شده بود یک دور به همه سرک بکشم
دورتادورمان در از باغ میوه بود
گیلاس های رسیده روی درخت بیش از اندازه خودنمایی میکردند
پسر مردی همراه خانواده اش مشغول چیدن میوه بودند
دلم میخواست اندکی با آن ها هم کلام شوم
چند قدم بیشتر برنداشته بودم که هاوش باز جلویم سبز میشود
-کجا شاهدخت...بهتر نزدیک کاروان بمونید
سری بالا میاندازم
+جای دوری نمیرم ....تا همون باغ روبه رو ....دلم از اون میوه ها میخواد
-اگه بفهمند از خاندان سلطنتی هستید ممکنه بهتون صدمه بزنند
اخم میکنند
+تا وقتی پشت سرم راه نیفتی و داد نزنی و شاهدخت شاهدخت نکنی مطمعن باش هیچکس نمیفهمه ....ببین منو....رو پیشونیم نوشته دختر پادشاهم
کلافه شده از قیافه اش مشخص است
-پس اجازه بدید همراهیتون کنم
سری تکون میدم
با دوم قدم فاصله دنبالم راه میافتند
مانند استادش شیرویه تلخ خو بود
لبخندی میزنم
+سلام عمو.... اجازه هست
پیرمرد از درخت فاصله میگیرد
-سلام دخترم ...بیا داخل
خانواده اش هم همانند خودش گرم برخورد میکنند
+از دور گیلاس هارو دیدم ....مشخص رسیدن
مشت پر از گیلاسش را سمتم دراز میکند زوق زده میگیرم و نشسته شروع به خوردن میکنم
+وای طعمشون عالیه
-از کجا میآید دخترم
+از پایتخت تیسفون میایم ...به سمت خراسان میریم
نیم نگاهی به هاوس می اندازد و انگار به دلش نشسته باشد
تلخ میگوید
-شوهرته
خندم میگیرد با همان حال میگویم
+نه....برادرم
زن تپل بامزه اش میگوید
-با خودم گفتوم دختر مردم حیف شدس...آخه ای پسروره با یه من عسلوم نمیشه خوردش
با خنده تنه ای به هاوش میزنم
#پارت_هفتم
پدر راضی شد مادر کوتاه آمد اما آخر زهر خودش را ریخت
برنامه داشت چکاد را به همراهم بفرستد وقتی اعتراض کردم مهرداد از آمدن به سفر منع شد
پدر میگفت احتمالا امپراطوری رم در سر فکر جنگ دارد
اگر این چنین باشد باید مهرداد در پایتخت حضور میداشت و پدر همراه با شیرویه به مرز های غربی میرفتند
مادر ناراضی بود اما حاظر به آمدن مهرداد همراه با من به چین هم نبود
به عمارت کوچیک میروم برای خداحافظی با خاتون و مهرداد
مهرداد قول داده بود برای برگشت بیاید تا باهم برگردیم
مطمعن بودم میآید او هیچوقت زیر حرفش نمیزد
شیرین خاتون اشک میریخت و با این حال از شیرینی و کلوچه هایش برایم کنار میگذاشت
+ شیرین جانم گریه نکن دیگه
-تو بری ....مهردادم نباشه من تو عمارت چه کنم جانکم
+دورت بگردم مهرداد که تا همیشه ور دلت ...منم نمیرم که نیام زودی برمیگردم شیرینم
مرا در آغوش میکشد و میبوسد
- باور کن جای دختر نداشتیمی شوکا...سالم بگرد
+مطمعن باش ...رفتنم با خداست اما برگشتم مهرداد هست داداشم مواظبمه خاتون
-قربون دوتاتون برم که پناه منید شما
حالا نوبت به مهرداد میرسد
روی موهایم را میبوسد
-سپردم به تیرداد مراقبت باشه دردانه...اما خودتم مراعات کن ....بازیگوشی نکنی تا خودم بیام
+حواسم هست مهرداد ....توام مراقبت کن
دستش را میکشم کناری
+نپیچی به دست پای مادرم....نمیخوام اتفاقی برات بیفته ....دلنگرونت نباشم اونجا مهرداد ...باشه
-مهرداد کی پیچیده که این بار دومی باشه ....برو به سلامت
راهی عمارت میشوم
وسایلم را پدر از قبل فرستاده بود
به مادر سری میزنم
+زویین
در آغوشش میگیرم
-دلم برات تنگ میشه دخترم
+منم همینطور...مادر
-جانم
+یه قول بده بهم
-چی
به چشمانش خیره میشوم
+قول بده به مهرداد آسیبی نزنی
اخم درهم میکشد
-من چه کار به توله شیرین دارم
+آره اصلا کاری بهش نداشته باش...باشه
-باشه....توام مراقب خودت باش
+هستم دورت بگردم
از پدر و شیرویه هم خداحافظی میکنم
سوار بر طلا در کنار مهرداد میتازم کاروان در دروازه منتظرم بود
مهرداد خواست تا آنجا همراهیم کند من هم پذیرفتم
به کاروان که میرسیم تیرداد را میبینم
به کمک مهرداد از اسب پایین میایم
-وقت رفتن شاهدخت
مهرداد دوباره در آغوشم میگیرد
-بیشتر نگم دردانه....مراقب باش
+هستم مهرداد.....برام نامه بنویس....و زودتر بیا پیشم
-چشم جانکم ....برو به سلامت
اشاره به تیرداد میکند
-مراقب شاهدخت ما باش تیرداد
-هستم شاهزاده
سوار بر طلا در کنار تیرداد حرکت میکنم
از وسط شهر عبور میکنیم
با هیجان دورو اطراف را میپایم
شهر شلوغ بود ....مردم هر کدام مشغول کاری بودند
رنگرز کنف های نخ را درون رنگ میغلتاند
آهنگر شمشیر های فولادی را تیز میکرد
پارچه فروش تاق های عظیم پارچه را جابه جا میکرد
کودکان از این سر به آن سر میتازیدند
-باز اولتونه که بیرون از کاخید شاهدخت؟
تیرداد میپرسد
+نه...چندباری با ارمینه پنهانی بیرون اومدم ....اما اینبار فرق داره
-چه فرقی
+امروز آزادم ....با خواست خودم اومدم ....بدون اینکه برسم از فهمیدن بقیه ....نفس بکش تیرداد ....احساس میکنم با هر دم زندگی میکنم مثل یک آدم عادی
لبخند گرمی تیرداد به جانم مینشیند
-خوشحالم که حالتون خوبه .....وقت نداریم وگرنه دستور توقف میدادیم تا قدری قدم بزنیم در بازار
+متوجهم ....مهرداد قول داد وقتی اومد باهم همه جارو بگردیم ....درثانی با نگهبانانی که پدرم فرستاده فکر هم نکنم فرصت بازار گردی داشته باشم
نگاهی به پشت سرم میاندازم
هاوش....همان نگهبان جوانی که مسئول مراقبت از من و بیشتر شبیه بادیگارد شخصی بود فکر کنم نهایت در دهه دوم زندگیش به سر میبرد ....به طور شخصی زیر نظر شیرویه تعلیم دیده بود
علاوه بر او یک گروه پنج نفره از گارد سلطنتی هم دور تا دور کاروان پراکنده شده بودند
نمیدانم این هجم از احتیاط لازم بود یا نه
تیرداد میگفت سه روز طول میکشد از مرزهای شرقی خارج شویم و باید از هندوستان بگذریم تا به چین برسیم
دوروز از سفر ما گذشته بود
تقریبا تمام این دوروز در راه بودیم و فقط به قدر استراحت و تجدید حیاط اسب و شترها در کاروان سرای بین راهی میایستادیم
تیرداد اواسط مسیر از ما جدا شد میگفت به فارس میرود تا به آرامگاه پدر و مادرش سری بزند برای خداحافظی
و قبل خروج از ایران زمین در خراسان به ما ملحق میشد
صبح در کنار روستای کوچکی توقف کردیم تا کمی استراحت کنیم
کنجکاویم باعث شده بود یک دور به همه سرک بکشم
دورتادورمان در از باغ میوه بود
گیلاس های رسیده روی درخت بیش از اندازه خودنمایی میکردند
پسر مردی همراه خانواده اش مشغول چیدن میوه بودند
دلم میخواست اندکی با آن ها هم کلام شوم
چند قدم بیشتر برنداشته بودم که هاوش باز جلویم سبز میشود
-کجا شاهدخت...بهتر نزدیک کاروان بمونید
سری بالا میاندازم
+جای دوری نمیرم ....تا همون باغ روبه رو ....دلم از اون میوه ها میخواد
-اگه بفهمند از خاندان سلطنتی هستید ممکنه بهتون صدمه بزنند
اخم میکنند
+تا وقتی پشت سرم راه نیفتی و داد نزنی و شاهدخت شاهدخت نکنی مطمعن باش هیچکس نمیفهمه ....ببین منو....رو پیشونیم نوشته دختر پادشاهم
کلافه شده از قیافه اش مشخص است
-پس اجازه بدید همراهیتون کنم
سری تکون میدم
با دوم قدم فاصله دنبالم راه میافتند
مانند استادش شیرویه تلخ خو بود
لبخندی میزنم
+سلام عمو.... اجازه هست
پیرمرد از درخت فاصله میگیرد
-سلام دخترم ...بیا داخل
خانواده اش هم همانند خودش گرم برخورد میکنند
+از دور گیلاس هارو دیدم ....مشخص رسیدن
مشت پر از گیلاسش را سمتم دراز میکند زوق زده میگیرم و نشسته شروع به خوردن میکنم
+وای طعمشون عالیه
-از کجا میآید دخترم
+از پایتخت تیسفون میایم ...به سمت خراسان میریم
نیم نگاهی به هاوس می اندازد و انگار به دلش نشسته باشد
تلخ میگوید
-شوهرته
خندم میگیرد با همان حال میگویم
+نه....برادرم
زن تپل بامزه اش میگوید
-با خودم گفتوم دختر مردم حیف شدس...آخه ای پسروره با یه من عسلوم نمیشه خوردش
با خنده تنه ای به هاوش میزنم
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

کیک شیفون پنبه ای

ژله فرفره ای یا رولتی

زبرا کیک پنبه ای

کیک پای مکرون(نارگیلی)

کیک هویج و گردو کافی شاپی

کیک شکلاتی (خوراک شیطان)
عکس های مرتبط